نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 

گفت بنویس میمانم ، نوشتم میروم ، این غلط املائی مرا ویران کرد
و حالا باید روزی 100 مرتبه از روی تنهائی بنویسم . . .

[+] نوشته شده توسط هانی در 1:3 قبل از ظهر | |







 

نبض لحظه رو نگه دار  نذار عشقمون بمیره  / نذار ضربه های ساعت ، منو از تو پس بگیره
عقربک های زمونه ، خستگی سرش نمیشه / نگو برمیگردی فردا دل که باورش نمیشه . . .

[+] نوشته شده توسط هانی در 1:2 قبل از ظهر | |







هيچ وقت رازت رو به کسي نگو. وقتي خودت نميتوني حفظش کني
چطور انتظار داري کسي ديگه‌اي برات راز نگهداره


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:44 بعد از ظهر | |







گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم

گاهی از دوری تو کینه به دل می گیرم

گاهی از حوصله خسته به خودم می پیچم

گاهی از کثرت بیهودگی حتی هیچم

لحظه هایی است که من از تو و خود بیزارم

لحظه هایی که به حال دل خود می بارم

لحظه هایی است که من گنگم و بی ایمانم

در دل غربت هر خاطره جا می مانم

با خودم از عطش دلزده ای می گویم

راه ترک دل نفرین شده را می جویم

از خدا راهِ رهایی ز تو را می خواهم

ساده از عمر نگاهم به دلت می کاهم

گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم

از تماشای دل خستۀ خود می میرم

لحظه هایی است که من میل رهایی دارم

از خودم از تو و از عشق و جنون بیزارم


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:26 بعد از ظهر | |







نمی نویسم …..

چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی

حرف نمی زنم ….

چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی

نگاهت نمی کنم ……

چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی

صدایت نمی زنم …..

زیرا اشک های من برای تو بی فایده است

فقط می خندم ……

چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.
 


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:24 بعد از ظهر | |







یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست


 

 یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله


 

 و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند


 

 یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست


 

 و یاد گرفتم هر چه عاشق تری 


 

 تنهاتری


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:11 بعد از ظهر | |







چه تنگنای سختی است!

 

یک انسان یا باید بماند یا برود.

و این هر دو

اکنون برایم از معنی تهی شده است.

و دریغ که راه سومی هم نیست!


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:2 بعد از ظهر | |







در اين دنيا كه حتي ابرها نمي گريند به حال ما

 
                          همه از ما گريزانند تو هم بگذراز اين تنها

[+] نوشته شده توسط هانی در 10:38 بعد از ظهر | |







میمیرم

از من آزرده مشو،

ميروم از خانه ي تو،

قبل رفتن تو بدان عاشق و بي تقصيرم،

تو اگر خسته اي از دست دلم حرفي نيست،

امر كن تا كه بميرم به خدا مي ميرم...



[+] نوشته شده توسط هانی در 8:47 بعد از ظهر | |







عشق و مرگ

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:37 بعد از ظهر | |







دو بیمار و یک پنجره

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

 

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

 

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

 

روزها و هفته ها سپری شد.

 

یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

 

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."  


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:27 بعد از ظهر | |







آنقدر آرزوهایم را به گور بردم که دیگر جایی برای جسدم نیست...


[+] نوشته شده توسط هانی در 7:28 بعد از ظهر | |







مرداب از رود پرسید چگونه رلال شدی گفت:من گذشتم تو هم بگذر...


[+] نوشته شده توسط هانی در 7:26 بعد از ظهر | |







 

اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید.. شما درخت نیستید!

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:41 بعد از ظهر | |







 

حالمـ خوباست
اما گذشتـﮧ امـ درد مےڪند...!

[+] نوشته شده توسط هانی در 8:20 بعد از ظهر | |



صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 16 صفحه بعد