نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





نامم را پدرم انتخاب كرد!نام خانوادگي ام رايكي ازاجدادم !

ديگر بس است راهم راخودم انتخاب خواهم كرد


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:20 قبل از ظهر | |







بیاشیرین خوش ذاتم،منم فرهاد غم تا بیخ...
درون این مدرنیته ، با شلوار و موهاي سیخ... !
ولی باروحی بااحساس،واین افکار مفهومی
وفایی از دلِ شعرها، صفاي شاعر رومی...
اگر چه با جماعتها، همیشه گرم و همرنگم
همیشه منکر عشقم! ولی بی عشق میلنگم!...
بیاشیرین خوش ذاتم، درونم یکسره درده
هنوزم بی تو در بازي هواي معرکه سرده...
...
واسه این کوه کن خسته، کمی از قله پایین باش!
بزن تو دهن تاریخ! جدا از رسم دیرین باش... 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:25 قبل از ظهر | |







روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی منو ببخش فقط یه شوخی بود 


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:57 قبل از ظهر | |







نسرین بهجتی

تو آنسوی ریل ... من این سو

هر بار که دستم را بسویت دراز کردم

قطاری از میان ما رد شد !

....................

چشمهای زیبایت هرگز بمن دروغ نمی گویند

پس لطفا وقتی بمن میگویی دوستت دارم

چشمانت را ببند! 

......................

تو سخن میگفتی

و حرفهای تو شعر می شد

شعر من !

مرا ببخش عزیزم

وقتی که کتابهای شعرم را به جای تو

 

 برای مردم امضا میکنم !

...........................

بس که نام ترا سینه زدم

خورشید هم برای من ناز می کند !

لعنتی فکر می کند

گل آفتابگردان منم !

............................

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:48 قبل از ظهر | |







هرکه عاشق شد جفا بسیار میباید کشید

بهر یک گل منت از صد خار میباید کشید

من به مرگم راضی ام اما نمی آید اجل

بخت بد بین ، از اجل هم ناز میباید کشید  


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:48 قبل از ظهر | |







دلـم گـرفته است ...

نه اینـکه کــسی کاری کرده باشد نه ...

من آنقدر آدم گریز شده ام که کــسی کارش به اطراف من هم نمی رسد..

دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ...

و آنچه هستند را میپذیرم ...

و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:47 قبل از ظهر | |







این روزها اگر کسی پیدا شد
که شماره تلفنت رو حفظ بود
حتماً قدرش رو بدون
خیلی باید خاطرت براش عزیز باشه…

........

 ای مــتــرســکـــــ ! آنقدر دست‌هایت را باز نکن ، کسی‌ تو را در آغوش
نمی‌‌گیرد ، ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی‌ مــیــاورد

.......

فکــر میــکردم تـو همــدردی!
ولــی نــه!
تــو هــم ، دردی….


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:13 قبل از ظهر | |







بهترین داستان سال از نظر زنان

 آقايي از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حاليکه خانمش هر روز در

خانه بود.او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد.بنابر اين

دعا کرد :خداي عزيز :من هر روز سر کار مي روم و 8 ساعت بيرونم در

حاليکه خانمم فقط در خانه مي ماندمن مي خواهم او بداند براي من چه مي گذرد؟

بنابراين لطفا اجازه بدين براي يک روز هم که شده ما جاي همديگه

باشيم.خداوند با معرفت بي انتهايش آرزوي اين مرد را برآورد کرد .صبح روز

بعد مرد با اعتماد کامل همچون يک زن از خواب بيدار شد و براي همسرش

صبحانه آماده کرد بچه هارو بيدا کرد و لباسهاي مدرسه شونو اماده کرد

براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتي شون گذاشت و به مدرسه برد.خانه رو جارو کرد

- براي گرفتن سپرده به بانک رفت

- به بقالي رفت

- جاي خواب )کجاوهء)گربه هارو تميز کرد

- سگ رو حمام دادو ساعت يک بعد از ظهر بود و او عجله داشت براي درست کردن رختخوابها

- به کار انداختن لباسشويي

- جارو و گرد گيري

- تي کشيدن آشپز خانه

- رفتن به مدرسه براي آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل

- آماده کردن شير و خوردنيها و گرفتن برنامهءبچه ها براي کار خانه

- اتو کشي و مرتب کردن ميز غذا خوري نگاه کردن تلويزيون حين اتو کشي

در ساعت 4:30 بعد از ظهر و............ ......... .....(از ذکر انجام بقيه کارها

فاکتور گيري شد.(در ساعت 9:00 او از يک کار طاقت فرساي روزانه خسته

شده بود او به رختخواب رفت در حاليکه بايد رضايت .........صبح روز بعد بلافاصله قبل از بيدار شدن از خواب گفت :

خدايا :من چه فکري مي کردم من سخت در اشتباه بودم براي غبطه خوردن

به موندن روزانه زنم در منزل لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم

.خداوند با معرفت لايتناهي خود جواب داد:بنده ام من احساس مي کنم تو

درست را ياد گرفتي و خوشحالم که مي خواهي به شرايط خودت برگردي

ولي مجبوري نُه ماه صبر کني زيرا تو ديشب حامله شدي!!!


[+] نوشته شده توسط هانی در 2:1 قبل از ظهر | |







آرایشگر

در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی می‌كرد كه سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر كرد كه اگر

بچه‌دار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او

بچه‌دار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه

قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست

مغازه‌اش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،

آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز كند، یك

دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس

ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس

بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌ای روبروشد؟

فكركنید.


.

.

.

.

چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر

می‌زدند كه پس این مردك چرا مغازه‌اش را باز نمی‌كند 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:53 قبل از ظهر | |







وقت شناس باشید

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ... 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:19 قبل از ظهر | |







عکس از کوه آبیدر در سنندج

 

اینم یه عکس خیلی قشنگ از آبیدر


[+] نوشته شده توسط هانی در 9:30 بعد از ظهر | |







نتیجه حسادت به گربه

مردی از این که زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه می کرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چند تا خیابان آن طرف تر ول کر. ولی تا به خانه رسید، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود. بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دور افتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت... آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه کره خر خونه هست؟

 زنش گفت: آره.

 مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم  


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:25 بعد از ظهر | |







کیف پول

من خیلی خوشحال بودم.

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.

والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم.

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی!

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت

اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو...

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم.

اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..

 یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!

 پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

 ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوش اومدی..

 

نتیجه اخلاقی: همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره.

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:25 بعد از ظهر | |







نامه ی شاهین نجفی به گلشیفته فراهانی

به گلی که شیفته کرد ما را....

تو نه دیگر آن دختر "میم مثل مادری" و نه زنی در "سنتوری".حالا حتی بازیگری جوان و مستعد و دلکنده از سینمای بیمار ایران و در سودای هالیوود هم نیستی .دیگر همه چیز تمام شد.دیگر مهم نیست که بگویند فقط برای حجاب و کار و پول و هرچه و چه و چه به بیرون زده باشی.از امروز تو یک خط شکنی.چه بخواهی چه نخواهی.نمی توانم فرض کنم که نادانسته سنگی را در آبی ها ی خالی و خیالی اذهان فسیلی انداخته باشی.یا شاید نمی دانستی و می دیدی و چه بهتر.دیگر هیچ چیز مهم نیست.تو بر روی "نباید "ها و"باید"هایی که قرن ها بر ما تحمیل شده است خط کشیدی. خوش آمدی قربانی.چرا شادی ام را پنهان کنم، وقتی روزهایی را می بینم که پرچم دار و خط شکن های سرزمین ام زنانی چون تواند ،که رگ های متورم غیرت و حجب و حیا و شرم را از درد و حسرت و ترس می ترکانند و با نگاهی کودکانه ،لخت ...برهنه در برابر چشمان از حدقه درآمده ی تاریخی کثیف می ایستند و نعره می شکند که هی ...های مرا ببین . من همانم که تو مرا به زنجیر کشیدی. در مقام خواهر و مادر و زن و با چماق عفت و عصمت و هر مفهوم بدبو و بدوی دیگر.من اینم . برهنه مرا ببین و در خلوت خویش به تدلیست ببغض، که در هزارتوی مفاهیمی فسیلی، به لجن کشیده شده ای و نمی دانی.آی خط شکن . من در برابرت سر تعظیم فرود می آورم و شرمنده ام و از هم اکنون ، تمام وجودم اشک و ترس است از دشنام هایی که نثارت می شود. آی دختر وحشی و معصوم-نگاهِ شرقیِ غمگین. تو را به برهنگی آسمانی ات سوگند که آنچه کردی ،کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند.
تنها بدان که تنها نیستی .
شاهین نجفی 


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:44 بعد از ظهر | |







ایران جدید

دهقان فداکار پیر شده،

چوپان دروغگو عزیز شده،

شنگول و منگول گرگ شدن،

کوکب خانم حوصله مهمون رو نداره،

کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه،

روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسه ست،

حسنک گوسفنداش رو ول کرده تو یه شرکت مدیر شده،

آرش کمانگیر معتاد شده،

شیرین،خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسکی،

رستم اسبش رو فروخته یه موتور خریده و با اسفندیار میرن کیف قاپی،

واقعا چه بر سر ایران و ایرانی آمده؟ 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:21 قبل از ظهر | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد